رمان لحظه ی دیدار
"به نام خدا"
درواقعیت بودم یا رویا نمی دانستم در مکانی غریب بودم،در مرزی بین خواب و بیداری.غریبانه به اطراف نگاه می کردم و به سوی مقصدی نا معلوم پیش میرفتم که قطره ای آب روی صورتم افتاد.قطرات یکی پس از دیگری به سر و صورتم می خورد.باران کم کم به رگبار تبدیل شده بود.همه اطرافم خیس بود و باران همچنان می بارید.
صدای قطرات باران که با شدت به شیشه اتاق می خورد،مرا یک باره از عالم خواب جدا کرد،باز هم کابوس به سراغم آمده بود.با بی میلی چشمانم رابه ساعت دوختم هوا تاریک بود و عقربه ها به سختی دیده می شد.دوباره چشمانم را بستم،هنوز خوابم می آمد.اما صدای باران مجبورم کرد از جا بلند شوم.پنجره باز مانده بود و اتاق سرد.به سرعت ژاکتم را پوشیدم.سرما در جانم رخنه کرده بود،کنار پنجره ایستادم و به حیاط خیره شدم.رعد و برق اندکی اتاقم را روشن کرد و عقربه های ساعت را نشانم داد.5 صبح بود پشت میزم نشستم و چراغ مطالعه را روشن کردم.کتاب جدیدی را که خریده بودم گشودم،حوصله مطالعه نداشتم،سرم درد می کرد.از اتاق خارج شدم،زیر کتری را روشن کردم و مخصوصا شروع به سر و صدا کردم تا بقیه بیدار شوند.انتظارم تا ساعت شش طول کشید.صدای خواب آلود پدر به گوشم رسید:
- سلام عزیزم،سحرخیز شدی!
خندیدم و گفتم:
- صدای بارون خواب رو از سرم پروند.
وقتی با پدر و مادر پشت میز نشستیم مادر با مهربانی نگاهم کرد و پرسید:
- حالت خوبه؟
- خوبم مادر،فقط کمی هیجان دارم.
پدر خیلی جدی پرسید:
- قرارت ساعت چنده خانم خبر نگار؟
از جا بلند شدم و گفتم:
- ساعت 8 جلوی در آسایشگاه با مادربزرگ قرار گذاشتم.
پدر مکث کرد و بعد گفت:
- پس عجله کن تا دیر نشده که مادرجون اصلا نمی تونه تاخیر رو تحمل کنه.
با هیجان پشت در آسایشگاه قدم می زدم و منتظر بودم.عکسی که به طور اتفاقی از سالمندان آسایشگاه تهیه کرده بودم مادربزرگ را به آنجا کشانده بود.او با دیدن عکس شوکه شد.یکی از دوستانش را که سال ها از او بی خبر بود در عکس دیده بود. با اصرار مادربزرگ با آسایشگاه تماس گرفتم و با شنیدن مشخصات صاخب عکس حضور مادر بزرگ در آنجا مسجل شد و تا به مادربزرگ قول ندادم که او را به دیدن دوستش ببرم آرام نشد.بااین که آن روز کلاس تار داشتم مجبور شدم برنامه هایم را کمی تغییر بدهم و او را همراهی کنم.
نگاهی به ساعت کردم 5 دقیقه از 8 گذشته بود واز مادر بزرگ خبری نبود.نگاهی به داخل کیفم انداختم و چشمم به کارت تبریک افتاد چندمین کارت تبریکی که برای استاد پرهام می خریدم و چون از او آدرسی نداشتم نمی توانستم آن را پست کنم.در امتداد نرده های سبز آسایشگاه شمشاد ها تا آخرین نرده مرتب و منظم کاشته شده بود و در انتها گویی با نرده ها عجین می شد.کنار شمشادها آسفالت نرمی سطح پیاده رو را پوشانده بود که با شیب ملایمی به جدول کنار جوی آب می رسید.درون جوی آب چنارهای سربه فلک کشیده در کنار هم سربرافراشته بودند و با اندک نوازش باد سر خم می کردند.در سبز رنگ آسایشگاه نیمه باز بود و چهره مبهمی از نگهبان در اتاقک نگهبانی دیده شده بود سرش را از در بیرون آورد و پرسید:
- بفرمایید؟کاری داشتید؟
نگاهی به چهره ناآشنای نگهبان کردم،من قبلا به این مکان آمده بودم و نگهبان قبلی را می شناختم او پیرمرد مهربانی بود با موهای کم پشت و چهره ای چروکیده،اما نگهبان جدید مرد جوانی بود.لحظه ای به نظرم رسید با شروع فصل بهار نگهبان هم مانند طبیعت جوان شده و از این تشبیه لبخندی بر لبانم نشست که از دید تیزبین او دور نماند.با تعجب پرسید:
- خانم با شما بودم،چرا می خندید؟
با دستپاچگی سلام کردم و گفتم:
- خسته نباشید،برای بازدید اومدم.
سکوت جوابم بود.دوباره نگاهش کردم به درون اتاقک بازگشته بود و به آرامی چای می نوشید.کمی جرات پیدا کردم و داخل شدم بوی خوش چای به مشامم رسید.دردل گفتم؛آیا مرا به یک استکان چای دعوت خواهد کرد؟سوالم خیلی بی جواب نماند و لحظه ای بعد چای خوشرنگی برایم ریخت.پرسیدم:
- شما تازه اومدید.نگهبان قبلی کجاست؟
سری تکان دادوگفت:
- منظورتون پدرمه؟اون سخت بیماره و من فعلا جاش اومدم.مگه شما پدرم رو می شناسید؟
جواب دادم:
- بله من بارها به اینجا اومدم.
نگهبان جوان پرسید:
- معرفینامه دارید؟
جواب دادم:
- خیر امروز برای ملاقات اومدم.
خونسرد گفت:
- امروز روز ملاقات نیست و من نمی تونم به شما اجازه ورود بدم.
بدنم یخ کرد،صدبار به فراموشکاری خودم لعنت فرستادم.حالا با مادر بزرگ چه می کردم که با هزار امید و آرزو به اینجا می آمد؟ای کاش کمی حواسم را جمع کرده بودم.
با ناامیدی پرسیدم:
- حالا نمی شه ما امروز بریم؟مادربزرگم الان می رسه و نمی تونم اونو برگردونم.
جوابی نداد.احساس کردم از حضورم معذب است .خداحافظی و تشکر کردم و از اتاقک خارج شدم.ساختمان آسایشگاه در سکوت فرو رفته بود و محوطه کاملا خلوت بود.براستی درون این ساختمان چه می گذشت که این اشتیاق را در من ایجاد کرده بود که بارها و بارها به اینجا بیایم و گزارش تهیه کنم؟!شاید شوق دانستن و شنیدن حرف های کسانی که دیگر گوشی حاضر به شنیدن حرف هایشان نبود و دلی حاضر به فهمیدنشان.گاهی فکر می کردم چقدر دردناک است این طور به فراموشکده سپرده شدن و در انتظار مرگ ماندن و از این تصور بغض گلویم را فشرد.روی سکوی سیمانی دم در نشستم و به خیابان چشم دوختم .حسابی حوصله ام سررفته بود که مرغ خیالمم دوباره به طرف استاد پرهام پر کشید.آهنگسازی که من فقط از روی کاست هایش او را می شناختم.موسیقی بی نظیری که با سر انگشتان هنرمندش می نواخت و همیشه مرا مجذوب می کرد.هر زخمه ای که به تار می زد،تاروپود وجود مرا به لرزه در می آورد.مردی که من حتی به درستی او را نمی شناختم و او فقط برای من چند کاست تک نوازی تار بود.حدود 10 سال بود که با موسیقی آشنا بودم پایه موسیقی را نزد بانوی هنرمندی آموختم اما همیشه در انتخاب ساز تخصصی مردد بودم تا این که سه سال پیش برحسب اتفاق در یک میهمانی کاستی از استاد پرهام مرا شیفته و حیران کرد.از همان مقطع،زندگی من با سیم های تار عجین شد.
با صدای بوق ماشینی از عالم خیال برگشتم.خاله سیمین با دو بوق ممتد صدایم زد.به طرف ماشین رفتم و سلام کردم.خاله به گرمی با من احوالپرسی کرد و مادربزرگ را بعد از سفارشات فراوان به من سپرد و رفت.می دانستم پاهای مادربزرگ درد می کند کمکش کردم تا به آهستگی به در آسایشگاه رسید.
نگهبان با دیدن او بیرون آمد و سلام کرد.
مادر بزرگ بریده بریده گفت:
- پیر شی پسرم یه کم آب به من بده.
نگهبان با عجله لیوان آبی به دست مادر بزرگ داد و رو به من کرد و گفت:
- خجالت نمی کشید مادر بزرگتون رو به اینجا آوردید؟از شما بعیده.
پرسیدم:
- مگه چه اشکالی داره؟
بر آشفته گفت:
- یعنی چی؟این چه سوالیه،پیرزن بیچاره سال ها زحمت کشیده حالا که پیر شده عذرش رو خواستید.
تازه متوجه شدم چه می گوید.لبخندی زدم و گفتم:
- شما اشتباه می کنید،ما برای دیدن یکی از دوستان مادربزرگ به اینجا اومدیم.
نگاهی پرسوءظن به من انداخت.مشخص بود که هنوز حرف هایم را باور نکرده است.با کمی مکث گفت:
- در هر صورت مادرتون رو معطل نکنید.
بعد رو به مادر بزرگ کرد و گفت:
- بفرمایید خانم.
تا وقتی پشت در ساختمان رسیدیم سنگینی نگاه او را احساس می کردم و با این که پشت به او داشتم می دانستم که نگاهش سرزنش بار است.در که زدیم مستخدمه آسایشگاه در را باز کرد و نگاه متعجبی به ما انداخت.بی توجه به او راه دفتر خانم صالحی را در پیش گرفتیم.وقتی در اتاق انتظار نشستیم تازه متوجه شدم
مادربزرگ مثل لبو سرخ شده ،نگاه مرا که متوجه خود دید گفت:
- آوا جان مادر نفسم برید چقدر عجله می کنی؟
تازه به خودم آمدم و از این که مراعات سن و سال مادربزرگ را نکرده بودم شرمنده شدم و با خجالت گفتم:
ادامه دارد......
با خجالت گفتم:
- مادر بزرگ اگه سردتون شده پنجره رو ببندم.
ماه اول بهار بود و هوا هنوز گرم نشده بود.در انتظار جواب به او چشم دوختم.سرش را بلند کرد و گفت:
- نکنه تو سردته دختر یکی یدونه؟
- مادربزرگ دوباره شروع کردید؟
این حرف مادربزرگ همیشه مرا عصبانی می کرد.ناراحتی ام را که دید با خنده گفت:
- دختر جان شنیدن حرف های چند تا پیرزن و پیر مرد برای تو چه جذابیتی داره؟روحیه ات کسل می شه از همین حالام که اخم کردی.
از این حرف و نگاه مادربزرگ بی اختیار اخم هایم باز شد و خندیدم.
کنارش نشستم و دستش را در دستانم فشردم و از گرمای آن دستان پیر و زحمت کشیده تمام وجودم گرم شد.دستانی که در تمام دوران کودکی پناگاهم بود.
رو به او کردم و گفتم:
- چه حرف هایی می زنی مادربزرگ؟میدونی که خودم اصرار داشتم همراهتون بیام.تازه من قبلا به اینجا اومدم.
مادربزرگ اهی کشید و گفت:
- می ترسم از کار و زندگی ات بمونی.خودت که می دونی مادرت روی تو حساسه.
کم کم دلخور می شدم.بلند شدم و گفتم:
- من که بچه نیستم،تازه سرک کشیدن لازمه شغله منه.مادر فکر می کنه من هنوز بچه ام.
با ورود خانم صالحی مدیره آسایشگاه صحبت هایمان قطع شد.ماجرا را برای او تعریف کردم و او بعد از این که توضیحاتمان را شنید ما را به اتاق خودش برد و پرونده ماه منیرخانم را پیدا کرد.نگاهی به آن انداخت و برای مادربزرگ توضیح داد:
-دوست شما رو دوازده سال پیش به مرکز ما سپردند.شهریه اش رو هم مرتب پرداخت می کنن اما کمتر به دیدنش می آن.تودو سه سال اخیر هم کسی به سراغش نیومده.
مادر بزرگ پرسید:
-حالا کجاست؟می تونم اونو ببینم؟
خانم صالحی لبخندی زد و برای راهنمایی ما از جا بلند شد.
لحظاتی را که ماه منیر و مادربزرگ روبروی هم ایستاده بودند و در سکوت به یکدیگر نگاه می کردند هرگز فراموش نمی کنم.عکس هایی که از پشت پرده اشک از آنها گرفتم یادآور آن لحظات پرشکوه است.دلم برای تنهایی ماه منیر می سوخت.
مادر بزرگ لحظاتی به او خیره شد،بعد هردو در آغوش هم گریستند.اشک هایشان که تمام شد لبخندزنان مشغول صحبت شدند.حضور من کاملا فراموش شده بود و من خوشحال از این موضوع بع اشک هایم فرصت دادم تا پشت سرهم فرو بریزند.اشک های گرمی که کمکم می کرد تا هیجان درونی ام را فریاد نکنم.هیجانی که ناشی از یک فوران عاطفی بود.
پس از دقایقی مادربزرگ مرا به خاطر آورد.روبه دوستش کرد و گفت:
- ماه منیرجان دخترم آوا.
دوربین را کناری گذاشتم و به طرف ماه منیر رفتم.وقتی مرا بوسید گرمی بوسه اش فورا به قلبم راه یافت و سرخوش و شاد کنارش نشستم.شامه هایم را از بوی خوشش پر کردم،بوی مادربزرگ را می داد،بوی آشنای تمام مادر بزرگ ها.
با خنده رو به او کردم وو گفتم:
- البته نوه مادربزرگ هستم.
ماه منیر رو به مادربزرگ کرد و گفت:
- ایراندخت یادم می آد،سه دختر و یه پسر داشتی.
مادربزرگ جواب داد:
-درسته؛خوب به خاطرت مونده.پسرم فرزاد با همسرش و مهبد تو انگلستان زندگی می کنه.دخترم سوسن که مادر آواست،همین یه دختر رو داره.سیمین و نرگس دو دختر دیگه ام تو کرج زندگی می کنن.نرگسی یه پسر 7 ساله بنام سیاوش داره و سیمین دوتا دختر دوقلو به نام های سارا و سوگل.خودمم در همون خونه قدیمی زندگی می کنم.
ماه منیر آهی کشید و گفت:
- پس تنها موندی!
مادر بزرگ جواب داد:
- راستش این طوری راحت ترم بچه ها هر چه اصرار کردند با آنها زندگی کنم قبول نکردم.البته سوسن به من نزدیکه و شوهرش عصای دستمه.پوریا جای فرزاد رو برام پر کرده،نرگس و سیمین هر دو شاغلند.فرزاد هم سر پیری من رو تنها گذاشته و رفته اون سر دنیا زندگی می کنه.
ماه منیر آهی کشیدو گفت:
به خدا جوونام بی وفا شدند هر سه پسر من شش سال پیش از ایران رفتند،نمی دونم چه کردم که خدا چنین سرنوشتی برام رقم زده!باید در انتظار دیدن فرزندانم بسوزم و بسازم تا بمیرم.
مادربزرگ گفت:
- من هم سه ساله فرزاد رو ندیدم.می ترسم آرزوی دیدنش رو به گور ببرم.
نم اشک صورتش را خیس کرد.کنار مادربزرگ نشستم و گفتم:
- باز هم ناشکری می کنید خاله سیمین و خاله نرگس که هر وقت فرصت داشته باشن به شما سر می زنند.همیشه هم اصرار دارند شما رو با خودشون ببرند شما خودت با پدر راحت تری.
و با خنده اضافه کردم :
- بالاخره با هم فامیلید.
با این جمله من مادربزرگ هم خندید و گفت:
- ای شیطون تو هم با خاله هات هم صدا شدی.
بعد رو به ماه منیر کرد و گفت:
- راستش رو بخوای این حرف حقیقت داره.من با پوریا از بقیه راحت ترم.اون مرد تنها و خودساخته ایه،من شاهد بودم که بدون مادر چه رنج هایی رو تحمل کرد.زندگی سخت از او مردی صبور و کارآمد ساخته که کوه مشکلات پشتش رو خم نمی کنه. به خدا قسم با فرزاد برام فرقی نداره.البته نه این که سامان و آرش رو دوست نداشته باشم،اما پوریا فرق می کنه.
ماه منیر با بی اعتمادی گفت:
- اما هر چی باشه داماده،فرزند خود آدم چیز دیگه ایه.
با این تلنگر ماه منیر مادربزرگ دوباره با یاد دایی فرزاد گریست.کنارش نشستم و اشک هایش را پاک کردم کم کم از این که به ملاقات ماه منیر آمده بودیم پشیمان می شدم.با دلخوری رو به مادربزرگ کردم و گفتم:
- مادربزرگ چرا خودت رو اذیت می کنی؟شما خودت قبول کردی دایی فرزاد بره،مدت ماموریتش هم هفت سال بوده،چیزی از اون باقی نمونده،مطمئن باش به زودی برمیگرده.
مادربزرگ سری تکان داد و گفت:
- حرفای تو درسته اما بالاخره من هم مادرم،فراموش کردی وقتی تو بیمارستان بودم چقدر همه رو به دردسر انداختم؟ موقع سختی پسر کنار مادرش نباشه مادر احساس غربت می کنه.
ماه منیر نگاهی به من کرد و گفت:
- انقدر حرف های ناراحت کننده زدیم که آوا هم غصه دار شد.
بعد ادامه داد:
- راستی عزیزم ازدواج کردی؟
لبخند شرمگینی زدم و گفتم:
- نه هنوز زوده.
ماه منیر رو به مادربزرگ کرد و گفت:
- آوا نوۀ اولته؟
مادربزرگ نفسی تازه کرد و توضیح داد،
- نه مهبد از همه بزرگتره ،آوا 5 سال از مهبد کوچکتره.
با این حرف نیم نگاهی به من کرد و با شیطنت خندید و من باز دست و پایم را گم کردم.البته این خنده مادربزرگ برایم تازگی نداشت اما جلوی ماه منیر خجالت کشیدم.دوسال بود که زمزمۀ ازدواج من و مهبد در فامیل پیچیده بود و مادربزرگ بیش از همه به آن دامن می زد.بیچاره فکر می کرد که اگر من موافقت کنم دایی فرزاد حتما به خاطر مهبد به ایران باز می گردد،اما من سرسختانه با این قضیه مخالفت می کردم. مهبد را 6 سال بود ندیده بودم.حتی چهره او را دلایلی بود که من پشت آنها سنگر گرفته بودم،اما خودم به خوبی می دانستم که اینها بهانه است،مشکل اساسی من چیزی بود که نمی توانستم برای کسی بگویم.
با صدای ماه منیر به خود آمد:
- دختر جان کجایی؟
خندیدم و گفتم:
- در خدمت شما.
اما این واقعیت نبود و به قول مامان باز در عالم هپروت بودم.
مادر گفت:
- آواجان پاشو یک عکس یادآوری از من و ماه منیر و دوستان جدیدم بنداز. بعد به همه شیرینی تعارف کن،بلند شو دختر جان، تنبلی نکن.
با خنده از جا بلند شدم و دو تا عکس دسته جمعی از آنها گرفتم بعد جعبه شیرینی را باز کردم و به همه تعارف کردم.جعبه رو به اتمام بود و من با چشمام اطراف را جستجو می کردم تا کسی از قلم نیافتاد باشد.
به تک تک ساکنین این محیط غم گرفته که شیرینی تعارف می کردم با مهربانی به رویم لبخند می زدند.در حیرت بودم که چرا خانواده هایشان کمتر سراغی از آنها می گیرند و کسانی را که با یک دنیا صفا و صمیمیت ،فقط در انتظار سرسوزنی محبت بودند از خود رانده بودند.
بعضی مثل ماه منیر سال ها فرزندانشان را ندیده بودند.برخی هم که هرازگاهی ملاقاتی داشتند معتقد بودند که بار عذاب وجدان فرزندانشان را به اینجا می کشاند نه محبت و قدر دانی از سال ها زحمت شبانه روزی پدر و مادر.
به خودم آمدم جعبه شیرینی در دست مبهوت مانده بودم.دوباره دوروبرم را نگاه کردم تا کسی از قلم نیافتاده باشد،در همین لحظه چشمم به بالکن افتاد و به نظرم رسید کسی در بالکن نشسته است.به طرف در بالکن رفتم و آن را باز کردم.چشمم به ویلچر نقره ای رنگی افتاد که زیر نور آفتاب برق می زد.روبه روی ویلچر بوم بزرگی بود که دستی لاغر و استخوانی قلم مو را با حوصله و دقت هراز گاهی به گوشه و کنار آن می کشید.به طرف آن بانوی هنرمند رفتم .روسری مشکی بالای ویلچر تکانی خورد.جعبه شیرینی را به طرفش گرفتم و گفتم:
- بفرمایید.
و با تردید سلام کردم.کاملا به طرفم برگشت،با خجالت نگاهش کردم.لبخند بی رنگی روی لبانش بود.با دیدن چهره اش وا رفتم.خودم را آماده رویارویی با خانم پیری کرده بودم که توان حرکت نداشت،اما در مقابلم خانم جوانی را دیدم که گونه هایش از فرط لاغری بیرون زده بود و چشمان درشتش در صورت بی رنگ و مهتابی اش بیش از دیگر اجزای صورتش خودنمایی می کرد.روسری سیاهی را روحانی تر کرده بود. لحظاتی طول کشید تا به خودم آمدم و دوباره تعارف کردم:
- بفرمایید.
دست لاغر و استخوانی اش را به طرف جعبه برد و دانه ای شیرینی برداشت.اما کلمه ای حرف نزد.احساس عجیبی داشتم،دیدن او او صدها سوال در ذهنم ایجاد کرده بود که بدون استثنا همه بی پاسخ مانده بود.تا وقتی آنجا را ترک کردیم بانوی هنرمند از بالکن خارج نشد.تصویر مبهمی از نقاشی روی بوم در ذهبم مانده بود،جنگلی انبوه،پر از سایه های وهم آور.
پدر به دنبالمان آمده بود و وقت رفتن بود.موقع خداحافظی در حیاط وقتی صورت ماه منیر را می بوسم نگاهم به بالکن افتاد.نگاه سرد و یخ زده او بدون هیچ روحی از امید واری و زندگی مثل دو چشم شیشه ای بدون عمق به من دوخته شده بود.چشمانی سبز با پولک های طلایی. قلم موی آغشته به رنگ بدون حرکت در دستش مانده بود.
یک لحظه متوجه شد نگاهش می کنم به سرعت رو برگرداند و مشغول کارش شد.
ادامه دارد.......
دلم گرفت و با بی میلی سوار ماشین شدم.ماه منیر کنار ماشین ایستاد و برای صدمین بار از مادربزرگ قول گرفت که به دیدنش بیاید.
با دیدن رفتار ماه منیر دلم گرفت او یکی از قربانیان طرز تلقی خانواده ها وجوان ها از زندگی امروز بود.زندگی ماشینی بدون لحظه ای فراغت و احساس دین به گذشته ها.
در راه خانه تحت تاثیر افکارم رو به مادربزرگ کردم و پرسیدم:
-شما اون خانم جوون رو دیدید که توی بالکن نقاشی می کرد؟
مادربزرگ کمی فکر کرد و گفت:
-درست دقت نکردم.
گفتم:
-خیلی جوون بود و این موضوع منو کنجکاو کرده.
مادربزرگ جواب داد:
-شاید میهمان باشه،شاید هم از مناظر آسایشگاه نقاشی می کشه.
و بعد برای پدر شروع به تعریف از خانم صالحی و رضایت سالمندان از او کرد.
در افکارم غرق بودم که پدر یکباره پرسید:
-آوا خانم اینقدر که برای کارهای متفرقه وقت می گذاری موسیقی هم تمرین می کنی یا نه؟
دستپاچه شدم.معمولا وقتی کارهایم را درست انجام نمی دادم و پدر مچم را می گرفت.حال بدی پیدا می کردم.حق با او بود،مدت ها بود در تمرین موسیقی سستی می کردم.
با من و من گفتم:
-بله پدر کم و بیش تمرین می کنم.البته فعلا درگیر پایان نامه ام هستم.
پدربا اخم نگاهم کرد و چیزی نگفت.سکوت او باعث شد مرغ خیالم باز پر بکشد.صدای موسیقی که در ماشین می پیچید باز یاد استاد پرهام در ذهنم تداعی شد.استادی که هنرش غوغایی در درونم به پا کرده بود و آنچه من از موسیقی می خواستم یک جا در نغمه های ساز او و دستان هنرمندش جمع شده بود و روح مرا به اوج می برد.استاد پرهام را هرگز ندیده بودم اما با گوش کردن به نوای سحرانگیز سازش او را احساس می کردم؛او چون خون در رگ هایم جاری بود.
در ابتدا سردرگم بودم و نمی دانستم چه کنم.من فقط تار را دیده بودم و می دانستم سازی زهی است.وقتی با استادم مشورت کردم لبخندی زد وگفت:
-من با سازهای ایرانی آشنایی ندارم و نمی توانم کمکت کنم.
درمانده شده بودم،با پیشنهاد پدر به سراغ استادی رفتم که کاست را از او گرفته بودم.استاد فرتاش با مهربانی مرا پذیرفت اما کلاس او برای من که کجبور بودم از ابتدا شروع کنم مناسب نبود و او ناچار مرا به یکی از بهترین شاگردانش سپرد و من تعلیم را شروع کردم.شهریار با شیوه ای موسیقی را به من آموخت که می گفت کاملا جدید است.این شیوه را یکی از شاگردان برجسته استاد ابداع کرده بود که اکنون برای خودش استادی بود و در خارج از ایران فعالیت می کرد.
شیوه او به قدری جالب و کارآمد بود که من با این که از موسیقی ایرانی هیچ نمی دانستم به علت آشنایی با اصول اولیه موسیقی آن را به راحتی فرا گرفتم.کم کم با قطعاتی که استاد پرهام در خارج از کشور نواخته و کاست هایش را برای استاد فرتاش فرستاده بود آشنا شدم.قطعاتی موزون و زیبا که هر کدام مرا در دنیایی متفاوت غرق می کرد.او کم کم روح و ذهن مرا پر کرد و من از او هیچ نمی دانستم،فقط از استادم شنیده بودم ساکن انگلستان است و من به این امید که بازگردد و مرا به شاگردی بپذیرد تلاش می کردم.
کسی که استاد فرتاش زبان به ستایشش می گشود کم کم مالک قلب و روحم شد و من ندیده و نشناخته افسون نوای معجزه گرش شدم.وقتی به خودم آمدم سر تا پا شوریده و شیدا در بند او اسیر شده بودم؛اسیری که هیچ بندی به پایش نبود.
با صدای پدر به خودم آمدم:
- اوا پیاده نمی شی؟
****
یک هفته از ملاقات ماه منیر و مادربزرگ گذشته بود که عکس ها حاضر شدند.ساعت 6 بعد ازظهر بود که عکس ها را بردداشتم و از دفتر روزنامه خارج شدم.حتی فرصت نکرده بودم نگاهی به آنها بیاندازم.
خسته به خانه رسیدم و متوجه شدم میهمان داریم.خاله نرگس و خاله سیمین و مادربزرگ به استقبالم آمدند.
کنارشان نشستم و عکس ها را به مادربزرگ سپردم و راهی اتاقم شدم.سوگل و سارا هم به دنبالم آمدند.تا وقتی هوا تاریک شد در اتاق ماندیم.پدر که به خانه رسید به جمع پیوستیم.پدر لحظاتی به اتاقش رفت و برگشت در دستش نوار کاستی بود.به طرفم آمد وگفت:
- راستی آواجان فراموش کرده بودم استاد فرتاش کاست تازه ای برات فرستاده.
با دستی لرزان کاست را گرفتم.قلبم از شادی می طبید می دانستم این آخرین کاست استاد پرهام است.
با خو.شحالی به طرف ضبط رفتم و لحظاتی بعد صدای سوزناک تار استاد تاروپود وجودم را لرزاند.حال خوبی پیدا کرده بودم.حتی وقتی کاست تمام شد باز هم صحبت از موسیقی بود،صحبت هایمان حسابی گل انداخته بود.با چنان هیجانی از استاد پرهام سخن می گفتم که همه سرتاپا گشو شده بودند از روش ابداعی او گفتم که فراگیری را آسان کرده بود.عمو آرش در تایید کلام من گفت:
-روش های آموزش باید دگرگون بشه،وجود چنین استادان خلاق و هنرمندی باعث خوشحالیه.
پدر با خنده گفت:
-حالا از کجا معلوم که جوونه ؟
میان حرفش دویدم و گفتم:
-اون از شاگردان استاد فرتاشه،نمی تونه سن و سال زیادی داشته باشه.
خاله با تعجب نگاهم کرد و گفت:
-عزیزم چه فرقی می کنه...حالا چرا عصبانی شدی؟
از این که اینقدر با صراحت صحبت کرده بودم خجالت کشیدم.دراصل از این که دستم رو شده بود احساس بدی پیدا کرده بودم.دنبال کلامی می گشتم تا خودم را توجیه کنم که مامان نجاتم داد:
-آواجان میز شام رو بچین.
سعی کردم انقلاب درونی ام را پنهان کنم اما آتش درونم دوباره شعله ور شده بود و به سادگی خاموش نمی شد.در ساعات باقیمانده شب به احساسم فکر می کردم.به راستی اگر استاد پرهام آن چیزی که من در ذهنم پرداخته بودم نبود چه می کردم؟اگر آن بتی که در قلبم می پرستیدم می شکست چه بلایی به سرم می آمد؟
مادربزرگ آخرشب عکس ها را به من برگرداند و گفت:
-عزیزم دستت درد نکنه،عکس های قشنگیه اما عکس اون دختر جوونمیون اونا نبود.از اون عکس ننداختی؟
دوباره به یاد آن دختر مرموز افتادم.واقعا او که بود؟مادربزرگ میان افکارم گفت:
-من فردا به دیدن ماه منیر می رم اگه تو هم بیای با هم می ریم.عکس ها رو هم به اونا نشون می دیدم.
شرمنده عذرخواهی کردم.روز جمعه کلاس تار داشتم و اگر غیبت می کردم باز هم صدای پدر درآمد،از استاد خجالت می کشیدم.مادربزرگ وقتی از من ناامید شد نگاهی به دیگران انداخت و گفت:
-پس من تنها می رم.
خاله نرگس با مهربانی نگاهش کرد و گفت:
-من همراه شما میام.
عمو آرش خندید و گفت:
-وای به حال من با سیاوش!
مادربزرگ چپ چپ نگاهش کرد و با گلایه گفت:
-چه حرف ها میزنی اصلا سیاوش رو هم با خودمون می بریم.پدر با لحن کشداری گفت:
-حتما این کارو بکنید تا سیاوش اونجا رو تو سر ساکنینش خراب کنه.
سیاوش که مشغول بازی بود گفت:
-حالا منو کجا می برید؟
مادربزرگ کمی فکر کرد و گفت:
مهد کودگ مادربزرگ ها.
سوگل و سارا که از خنده ریسه رفته بودند.اینقدر التماس کردند که عمو سامان اجازه داد همراه مادربزرگ بروند.به این ترتیب خاله سیمین هم فرصت پیدا کرد تا همراه مادربزرگ بروند.به این ترتیب خاله سیمسن هم فرصت پیدا کرد تا همراه مادر بعد از مدت ها کوه پیمایی داشته باشد.البته به دور از پرچگانی های دختر ها.
موقع خواب به خاله نرگس سفارش کردم حتما در مورد آن دخترجوان پرس . جو کند.وقتی تنها شدم دوباره کاست استاد پرهام را گوش کردم و به فکر فرو رفتم.آیا او جوان بود یا یک پیرمرد موقر و متین یا مردی میانسال و کمی شوخ طبع.در هر صورت برایم فرقی نمی کرد با یاد او تپش قلبم بیشتر می شد و دلم می خواست بدون فکر در مورد هر موضوع آزاردهنده ای با این احساس خوش سرگرم باشم.با این که خسته بودم خوابم می برد تار را برداشتم و سعی قطعاتی را که شنیده بودم بنوازم .کمی سخت بود اما بالاخره موفق شدم و یکی از قطعات درست از کار درآمد.از خوشحالی اشک در چشمانم نشست،باورم نمی شد.چند بار آن قطعه را تمرین کردم تا فردا برای استاد فرتاش بنوازم.کارم که تمام شد چشمم به ساعت افتاد.نزدیک صبح بود قید خواب را زدم و آرام آرام کارها را انجام دادم،تا موقع رفتن شد.ساعت 8 صبح قبل از بقیه از خانه خارج شدم.
وقتی نوبت من شد لرزش دستانم آن قدر زیاد بود که استاد متوجه شد و با تعجب پرسید :
-خانم معتمد اتفاقی افتاده؟
سرم را تکان دادم و گفتم :
- نه،طوری نشده الان شروع می کنم.
درس قبلی را نواختم و در ادامه اش قطعه ای را که دیشب تمرین کرده بودم نواختم.سکوت کلاس را فرا گرفته بود و من با تمام وجود زخمه بر تار می زدم.لحظه ای نگاهم در نگاه استاد فرتاش گره خورد نگاهش پر از تحسین بود با دیدن نگاه او این شوق در دلم نشست که روزی نگاه پر تحسین استاد پرهام راه نگاهم را ببندد.
****
مادربزرگ با تعجب نگاهم کرد و گفت:
-مادرجون مگه من کارآگاه هستم که از کار مردم سردر بیارم.عجب دوره و زمونه ای شده!
پدر که دیس میوه را می چید گفت:
-مادرجان شما باید یه دوره جاسوسی می دیدید تا این دختر ما راضی می شد.
کم کم عصبانی می شدم که نگاه پرسرزنش مادر حسابی کلافه ام کرد.پرخاش کردم:
-حالا من از مادربزرگ یه چیزی خواستم چرا مسخره می کنید؟
مادر عصبانی گفت:
-دست بردار دخترجان چه توقعاتی داری!در ضمن ما تو رو مسخره نمی کنیم چرا بی جهت اصرار می کنی؟کمی به موقعیت ماه منیر توجه کن شاید این همه پرس و جو صحیح نباشه،اگه خیلی مشتاقی خودت اقدام کن.
سرم پایین بود و به حرف های مادر گوش می کرد که سوگل گفت:
-اما آوا نمی دونی چه تابلوهایی کشیده بود دوتا از اونا رو تو اتاق تلویزیون نصب کرده بودند.
از خودم تعجب کردم هیچ وقت اینقدر بی دقت نبودم اما حالا می دیدم که تابلوها را ندیده ام بی اختیار چهره ام در هم رفت.پدر که متوجه شد فورا گفت:
-سوگل خانم،دختر منم هنرمنده.بعد ار شام می خواد یه کم براتون تار بزنه،مگه نه دخترم؟
لبخندی زدم و قبول کردم.نگاه پدر آرامش به جانم ریخت و حالم کمی بهتر شد.قطعه ای را که دیشب تمرین کرده بودم برای دهمین بار برایشان نواختم.همه در سکوت گوش سپردند.مادر با رضایت برایم دست زد و گفت:
-دخترم برای خودت استاد شدی!
مادربزرگ کمی جابه جا شد و با مهربانی گفت:
-الحمدلله همه نوه های من هنرمندند.مهبد هم وقتی می رفت تار می زد.سیما هفته پیش می گفت خیلی پیشرفت کرده.
خاله سیمین خندید و گفت:
- چه خبر می شه،عروس هنرمند،داماد هنرمند،عروسی مهبد و آوا چه شور و حالی داره.
دوباره اخم هایم در هم رفت.همیشه شنیدن این مطالب اوقاتم را تلخ می کرد.
چطور می توانستند به این راحتی من و مهبد را عروس و داماد معرفی کنند.انگار هیچ حرف دیگری وجود نداشت،مادربزرگ دائما هنر مهبد را به رخم می کشید.دلم می خواست کسی از من حمایت کند روی مادر که نمی توانستم حساب کنم اما از پدر انتظار داشتم که او هم متاسفانه سکوت می کرد.اگر او مخالفت می کرد خیالم آسوده می شد اما او مرا در تردید نگه داشته بود.جمع را ترک کردم و به اتاقم پناه بردم؛با بی حالی روی تخت افتادم و مهبد فکر می کردم.او جوان بدی نبود مشکل از من بود که جز استاد پرهام هیچ کس را نمی دیدم.تمام دل و دینم در گرو او بود.من ندیده عاشق استاد بودم و می خواستم به هر قیمتی سر حرفم بایستم .مهبد را نمی خواستم و کسی نمی توانست مرا مجبور کند.در سکوت اتاق با خودم کلنجار می رفتم و حرص می خوردم که صدایم زدند.به ناچار اطاعت کردم و سعی کردم خونسرد باشم.
وارد هال شدم سردی را در رفتار مادربزرگ احساس کردم اما بقیه به ظاهر رفتار زشت مرا فراموش کرده بودند.کنارشان نشستم و به صحبت هایشان گوش سپردم.
در میان حرف ها سارا رو به من کرد و گفت:
-آوا نوارهای استاد رو از کجا می خری؟
گفتم:
- نوارها رو استاد فرتاش برام می آره.ظاهرا این چهارمین کاست استاد پرهامه که من سه تا از اونا رو دارم.چظور مگه؟
سارا جواب داد:
-مرکز پخش این نوارها متعلق به پدر دوستمه اگه بخوای من برات می خرم.
با تعجب پرسیدم:
-مرکز پخش؟
سارا توضیح داد:
-پشت جلد نوار آدرس و اسم مرکز پخش رو نوشته تا به حال ندیدی؟
از این همه حواس پرتی حیرت کردم چقدر گیج بودم که متوجه این موضوع نشده بودم.مرکز پخش می توانست آدرس یا تلفنی از استاد به من بدهد.چنان ذوق زده به سارا نگاه کردم که گل از گلش شکفت و قول داد کاست اول استاد را هرطور که شده برایم تهیه کند.
حالم اینقدر خوب شده بود که وقتی خاله نرگس با خنده گفت،سارا دستت درد نکنه بالاخره باعث شدی ما خنده عروس خانم رو ببینیم.اصلا ناراحت نشدم.غرق خیالات خوشم بودم که ناگهان سیاوش از مادربزرگ پرسید:
-مادرجون آوا که دختر خاله سوسنه شما هم پسر ندارید اون چطور عروس شما می شه؟..  

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:, | 23:6 | نویسنده : علیرضا |

مرتضی پاشایی آهنگ غیر ممکن
احمد سعیدی آهنگ ته این جاده
میثم ابراهیمی آهنگ تو و من
سامان جلیلی آهنگ تپش
مرتضی پاشایی آهنگ کی فکرشو میکرد
احسان خواجه امیری آلبوم پاییز تنهایی
ندیم آهنگ زیر بارون
مهدی احمدوند آهنگ چشمای جادویی
بهزاد پکس و آرمین رستیو آهنگ دیگه فردایی نیست
علی عبدالمالکی آهنگ کادوی تولدت
مرتضی پاشایی - سرت رو برنگردونی
مرتضی پاشایی آهنگ چطور دلت اومد بری
مرتضی پاشایی آهنگ گریه کن
علی عبدالمالکی آهنگ دو تا داداش
احمد سلو (احمدرضا شهریاری) آهنگ سپاه عشق ۲
دانلود گلچین مداحی محرم ۹۳
مشاهده فایل PDF در اندروید
اس ام اس تسلیت ماه محرم
نسخه جدید واتساپ اندروید
رضا صادقي آهنگ احساس رويايي
علي عبدالمالكي آهنگ تهران شلوغه
نسخه جدید واتساپ
آموزش بستن و آرایش مو با Everyday Hairstyles برای آندروید
اس ام اس نوروز93
اس ام اس عاشقانه
دانلود آهنگ حسان به نام وی چت
دانلود موزیک ویدئو بنیامین به نام هفته عشق
گوشی خود را لمس کنید تا خودرو خود را پارک کنید!
قابی که آیفون را به اسلحه بیهوش کننده تبدیل می‌کند
اس ام اس خنده دار
آیا میدانید خنده دار و جالب
alireza051
alireza
عجایبی که فقط در ایران دیده میشوند.........
نقاشی های 3 بعدی زیبا و دیدنی
تصاویر دیدنی از سراسر جهان
دانلود آهنگ جدید از خدا خواسته ارمیا آکادمی گوگوش
دانلود آهنگ جدید علی عبدالمالکی با نام خوش به حالت
اس ام اس های خنده دار 92
اس ام اس عاشقانه و احساسی 92
اس ام اس نوروز 92
اس ام اس جک جدید 92
اس ام اس تیکه دار فروردین 92
اس ام اس جک فروردین 92
اس ام اس عید نوروز92
پ ن پ جدید اسفندماه
جمله ها و جوک های باحال و خنده دار جدید
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By SlideTheme :.