رمان لحظه ی دیدار 2

اما در مورد ازدواج با مهبد فقط روی پدر می توانستم حساب کنم چرا که مادر شاید مهبد را بیشتر دوست نداشت اما او به اندازه من برایش عزیز بود.صدای پدر مرا از عالم خیال بازگرداند: -آوا جان کجایی دختر؟چرا اینطوری نگاه می کنی؟ در نگاهش خیره شدم احساس کردم با نگاه کنجکاوش در من دنبال تغییر می گردد.پرسیدم: -پدر اتفاقی افتاده؟ با خنده گفت: -اینو باید از تو پرسید.از نظر من یه اتفاق ساده افتاده که برای همه پدرها می افته.دخترم بزرگ شده،برای خودش خانمی شده،و من تازه متوجه شدم. به طور یقین پدر به حرف مادربزرگ فکر می کرد.البته با توجه به علاقه ای که به من داشت می دانستم از این که مرا از دست بدهد نگران می شود.شب بعد از رفتن میهمان ها مادر یکراست به سراغم آمد.هر وقت محکم و قاطع به طرفم می آمد می فهمیدم که توبیخ می شوم.کنارم نشست و بی مقدمه گفت: -آوا رفتار تو با مادربزرگ اصلا صحسح نبود. -چرا مگه من چیکار کردم؟اصلا در مورد چی صحبت می کنید؟ -هم در مورد اون دختر ساکن آسایشگاه،هم در مورد مهبد. -در مورد اون دختر که من چیز زیادی نخواستم شما منو دعوا کردید. -و در مورد مهبد؟ سکوت کردم.نگاه پرسشگرش را به صورتم دوخت و گفت: -با تو بودم جوابم رو بده،آخه تو با مهبد چه مشکلی داری؟ -از ازدواج فامیلی و قراردادی بیزارم. با حیرت گفت: -این چه حرفیه؟مگه ما تو رو مجبور کردیم.اونا پیشنهاد کردند.تو هم فرصت داری فکر کنی.جواب منفی تو اون هم به این قاطعیت دلیل منطقی نداره. باز هم سکوت کردم.واقعا جوابی نداشتم.وقتی سکوتم را دید با لبخند گفت: -تازه خیلی هم دلت بخواد،پسر خوب،تحصیل کرده،هنرمند،خوش تیپ،دیگه چی می خوای؟ حسابی لجم گرفت و گفتم: -چه تعریف هایی می کنید!مادر یه دسته گل هم براش ببرید. دستم را گرفت و گفت: -دسته گل من اینقدر عزیزه که به دنبالش میان و منتش رو می کشن. از خجالت سرخ شدم و از کنار مادر برخاستم،تا وقتی در اتاق را بستم صدای خنده پدر و مادر می آمد.جلوی آینه ایستادم و جملاتش را تکرار کردم.به کلمه هنرمند که رسیدم دلم آتش گرفت.چطور دلشان می آمد به مهبد هنرمند بگویند؟در مقابل استاد پرهام مهبد هیچ بود.مگر صدای افسون گر تارش را نشنیده بودند؟روی تخت دراز کشیدم و طبق عادت به صحبت های مادر فکر کردم.وقتی به یاد رفتارم با مادربزرگ افتادم از خودم شرمنده شدم.آن بیچاره گناهی نداشت تا جایی که توانسته بود برایم اطلاعات جمع آوری کرده بود.اطلاعات را در ذهنم مرور کردم،خیلی محدود بود،گلنار26 ساله که مدتی بود در آسایشگاه زندگی می کرد و دیگر هیچ.در واقع به درد من نمی خورد و همین مرا عصبانی می کرد.دوست داشتم بیشتر بدانم کنجکاوی یا به قول مامان فضولی مرا مثل خوره می خورد.باید می فهمیدم این دستان هنرمند چرا اسیر چرخ های ویلچر است؟و چرا آن چشمان زیبا فروغ و عطش زیستن را از خود ساطع نمی کند؟ تصمیم گرفتم خودم اقدام کنم پس شریک بازدیدهای مادربزرگ از دوستش ماه منیر شدم.در این میانسعی کردم از درس و موسیقی هم غافل نمانم تا مبادا پدر و مادر اعتراض کنند.هر بار که گلنار را می دیدم بیشتر جذب او می شدم.تابلو هایش فوق العاده بود وقتی مشغول کار بود محو تماشایش می شدم و مترصد فرصتی بودم تا به بهانه ای بیشتر به او نزدیک شوم که ماه منیر با طرح یک پیشنهاد به موقع این فرصت را به من داد. -آوا جان چرا از گلی خواهش نمی کنی از چهره ات تصویری بکشد؟ ابتدا خجالت می کشیدم اما احساس کردم این تنها راه نفوذ به این دژ نفوذناپذیر است.خجالت را کنار گذاشتم و در یکی از بازدید ها با قصد طرح این خواسته به طرف اتاق گلناز یا به قول ساکنین گلی رفتم.در اتاق نیمه باز بود.متوجه شدم سر نماز است.صدای هق هق گریه اش به گوش می رسید.بلاتکلیف بودم که خانم صالحی غافل گیرم کرد و با هم به اتاقش رفتیم.من بی مقدمه ماجرا را برای خانم صالحی گفتم در جوابم مکثی کرد که به نظرم یک قرن گذشت بعد لبخندی زد و گفت: -چرا می خوای از اون بدونی؟اگه دنبال سوژه تازه ای برای روزنامه می گردی اون موضوع مناسبی نیست.خلوت تنهایی اونو به هم نزن که خیلی صدمه دیده.زمان زیادی لازمه تا گذشته تلخ و مرارت بارش رو فراموش کنه.خیلی زحمت کشیدم تا به این آرامش نسبی رسید .در واقع اون از هیاهو و جنجال کریزونه. باز هم مقاومت کردم.در حالی که در دل به او حق می دادم پرسیدم: -شما فکر می کنید می خوام اذیتش کنم؟اون دختر هنرمندیه،می خوام با هم معاشرت کنیم. در میان حرف هایم پرید و گفت: -هر منظوری داری فعلا باید صبر کنی،شاید شرایط بهتری حاکم بشه. این جواب خانم صالحی راه هر سوال دیگری را بر من بست اما معمای گلی در ذهنم پیچیده تر شد.مجبور شدم سکوت کنم اما نتوانستم فراموش کنم در برزخ عجیبی گیر کرده بودم و دم نمی آوردم. خودم را از دو طرف در گیر کرده بودم،هم معمای گلی ذهنم را می آزرد هم تلاش برای به دست آوردن اطلاعاتی از استادپرهام حسابی مشغولم کرده بود.چند بار با مرکز پخش نوار تماس گرفته بودم اما جواب درستی نگرفتم. تا این که از سارا خواهش کردم در این مورد با دوستش صحبت کند. و بالاخره گره معما به دست سارا باز شد و برایم قرار ملاقاتی گذاشتند و من منتظر ماندم تا با مدیر مرکز پخش ملاقات کنم.فقط از خدا می خواستم بتوانم خودم را کنترل کنم و دنبال بهانه ای بودم تا آأرس و تلفنی از استاد بگیرم اما هنوز توجیه درستی نداشتم.دو روز تا روز ملاقات وقت داشتم و هنوز بلاتکلیف بودم. «فصل دوم» با نگرانی چشم به دهان آقای اصلانی مدیر مرکز پخش نوار دوخته بودم و منتظر بودم.او مرد جا افتاده ای بود که با خوشرویی مرا پذیرفته بود اما گویا فراموش کرده بود من دنبال چه بودم.مرتب از مسائل هنری حرف می زد.دو بار با مهارت مسیر بحث را عوض کردم اما او عین خیالش نبود آخر ناچار شدم رک و صریح علت ملاقاتم را برایش بگوییم.ابتدا کمی جا خورد و با من و من گفت؛که اجازه ندارد شماره یا آدرسی از استاد را در اختیارم بگذارد.اما وقتی توضیح دادم که از شاگردان استاد هستم و نیاز دارم با او تماس داشته باشم جلوی چشمان هیجان زدۀ من با اکراه و بی میلی یک صندوق پستی و یک شماره موبایل در اختیارم گذاشت. صندوق پستی مربوط به مرکز ضبط نوارهای استاد بود و شماره موبایل ظاهرا شخصی بود.سر از پا نمی شناختم به زحمت خداحافظی کردم و از دفتر خارج شدم.از شدت هیجان احساس گرما می کردم با این که هنوز مطمئن نبودم اما احساس می کردم گره یکی از معماهایم گشوده شده.باور نمی کردم به این سادگی شماره استاد را یافته باشم و این به آن معنی بود که هر وقت اراده می کردم صدایش را می شنیدم و این همه بخت و اقبال را مدیون سارا بودم.به خاطر سپردم که حتما از او تشکر کنم. اینقدر از این موفقیت خوشحال بودم که موقتا گلی را فراموش کردم. پنجره را باز کردم نفس عمیقی کشیدم.شب عجیبی بود صدبار شماره استاد را گرفته بودم اما یا به علت لرزش دستانم شماره اشتباه می شد یا از هول و هراس گوشی را می گذاشتم.نسیم شبانه که به صورتم خورد آرام شدم و با یک تصمیم قاطع گوشی را برداشتم اما باز هم شنیدن صدای بوق تلفن تنم را به لرزه انداخت.کم مانده بود قلبم از شدت هیجان از گلویم بیرون بزند.از تصور شنیدن استاد دلم ضعف می رفت.بالاخره بعد از چند بار تلاش طاقت فرسا موفق شدم و تلفن استاد زنگ خورد.عرق از سر و رویم می چکید.علاوه بر هیجانی که داشتم دلم هم شور می زد که مبادا مادر در را باز کند هیچ توجیهی برای حال و روز خرابم نداشتم.انتظار کشندۀ من تا زنگ چهارم طول کشید.صدای خواب آلودی جوابم را داد،صدای بم و مردانه ای که در عین خواب آلودگی صلابت خاصی داشت .صدایی که از مغزم گذشت و در تمام تنم منتشر شد و مرا لرزاند.زبانم بند آمده بود فقط می شنیدم مانند تشنه ای که قطرات آب را می بلعد.سرانجام وقتی به خود آمدم که تلفن قطع شده بود و بوق ممتدی به گوشم می رسید. حال و هوای آن شب هیچگاه برایم تکرار نشد با این که چند کلمه کوتاه از استاد شنیده بودم گویا ساعت ها با من صحبت کرده بود.لذتی شیرین در وجودم موج می زد.تا صبح به پنجره چشم دوختم و هر چه کردم خواب به چشمانم نیامد. اما صبح با وجود بی خوابی شب قبل سرحال بودم اصلا دنیا برایم رنگ دیگری داشت.هوا شفاف شده بود و طراوت بی مامنندی را در خیابان احساس می کردم.وقتی این موضوع را به همکارانم گفتم همه با تعجب نگاهم کردند و گفتند: -امروز هم مثل تمام روزها گرم و هوا به همان شدت آلوده است. نمی دانم چرا آنها تغییر آب و هوا را درک نمی کنند.سرمست و خوشحال کارهایم را انجام دادم و عصر با عجله به خانه برگشتم. در راه انقدر با خودم کلنجار رفتم تا آماده شدم شب با استاد پرهام تماس بگیرم. در خانه را که باز کردم مادر به استقبالم آمد و با دیدن حال خوشم متعجب شد.اما به روی خودش نیاورد.مدت ها بود کسل و خسته بودم اما آن شب شاد و سرحال شوخی می کردم. ظرف های شام را شستم پدر صدایم زد.بی خیال کنارش نشستم مادر هم کنارم بود و با مقدمه چینی فراوان گفت: -دایی فرزاد امروز تماس گرفت و تو رو رسما برای مهبد خواستگاری کرد. مثل برق گرفته ها خشک شدم.پدر که کاملا حواسش جمع رفتارهای من بود گفت: -دخترم دیگه باید جوابشون رو بدی.نظر تو نظر ماست،خوب فکرهات رو بکن تا بعدا پشیمون نشی. با عصبانیت گفتم: -پدر من قصد ازدواج ندارم.این موضوع رو فراموش کردید؟ بعد از گفتن این کلمات آنها را ترک کردم و به اتاقم پناه بردم.بغض در گلویم شکست و اشک هایم روان شد.سردرگم بودم چطور می توانستم راجع به مهبد و پیشنهادش فکر کنم.در حالی که استاد پرهام تمام قلب و روحم را پر کرده بود.من عاشق بودم با این که از این عشق عجیب و یک طرفه و عاقبتش می ترسیدم اما دست خودم نبود،نیرویی نامرئی مرا به طرف استاد پرهام می کشید.نیرویی که شاید نام آن قسمت بود. صدای استاد پرهام که در گوشم پیچید رعشه در دست هایم شروع شد.دو روز بود که بعد از صحبت های مادر با خودم کلنجار می رفتم و دست آخر تصمیم گرفتم با استاد تماس بگیرم.استاد با لحن محکم تری گفت: -بله،بفرمایید،الو... با لکنت سلام کردم.کمی مکث کرد و گفت: -سلام،شما کی هستید؟ تعجب کرده بود باید خودم را معرفی می کردم اما زبانم نمی چرخید. با سعی و تلاش بسیار گفتم: -ببخشید مزاحم شدم استاد پرهام شما هستید. -بله خودم هستم. و دوباره تکرار کرد: -وشما کی هستید؟ -یکی از طرفداران شما از ایران تماس می گیرم. -بله فهمیدم چون فارسی صحبت می کنید. احساس حماقت کردم.ادامه داد: -امرتون رو بفرمایید. صدایش ته رنگی از خشونت به خود گرفته بود.از ترس این که ارتباط را قطع نکند شروع به صحبت کردم.حدود نیم ساعت از موسیقی سوال کردم و او با حوصله جوابم را داد.اینقدر محکم و متین صحبت می کرد که من جرات نکردم از سرگشتگیهایم و از قلبم که در تمام طول صحبت دیوانه وار به در و دیوار سینه می کوبید برایش بگویم. وقتی گوشی را گذاشتم متوجه شدم حتی نامم را نپرسیده اما من به همین هم راضی بودم.او اطلاعات وسیعی از موسیقی داشت و با این که صدایش نشان می داد نسبتا جوان است بسیار دقیق و کارشناسانه صحبت می کرد.این ارتباط کوتاه با استاد باعث شد مهبد را یکسره از ذهنم پاک کنم. از آن ساعت تصمیم نهایی خود را گرفتم و با صراحت مهبد را رد کردم اما ته دلم شور می زد.حتی به تلفن های دایی و سیما جون هم جواب ندادم و در مقابل دلیل و برهان،خواهش و التماس و تهدید اطرافیان سکوت کردم.چون دلیل قابل قبولی یرای رد مهبد نداشتم.وقتی رو بروی مادر ایستادم و گفتم هرگز راضی به این ازدواج نیستم اولین سیلی زندگی بیست چهار ساله ام را خوردم و تمام درد و حقارتش را به پای مهبد نوشتم.مهبدی که با پیشنهاد بی موقعش تمام زندگی ام را به هم ریخت.نمی دانم مگر دختر قحط بود که از آن سر دنیا مرا انتخاب کرده بود؟هر چه می گفتم ما همدیگر را نمی شناسیم و در این سال های دوری هر دو تغییر کرده ایم می گفتند،وقتی آمدند فرصت دارید همدیگه رو بشناسید.می گفتم؛ازدواج فامیلی خطرناک است،می گفتند؛خوب اشکالی ندارد آزمایشگاه های مجهز ژنتیک این مشکل را حل می کند. خلاصه هر بهانه ای آوردم به در بسته خورد البته تقصیر کسی نبود مقصر خودم بودم که درد بی درمانم را از همه مخفی کرده بودم،دردی که بر دلم سنگینی می کرد.در مقابل خانواده سکوت کردم و آنها هم مواضع خود عقب نشینی کردند.این قدر به هم ریخته بودم که نظم و ترتیب کارهایم را فراموش کرده بودم.یک بار دیگر با استاد پرهام تماس گرفتم .اما جرات نکردم حرف اضافه بزنم فقط چند سوال کردم که خشک و رسمی جوابم را داد. در عالم خلسه بودم که به خواهش سردبیر برای تهیه گزارشی از روز سالمند راهی آسایشگاه شدم از شانس بد من یا به علت حواس پرتی که در آن روزها گریبانم را گرفته بود آن روز روز ملاقات بود و همه سرگرم بودند.به زحمت یک نفر راضی به صحبت شد اما قرار شد یک ساعت دیگر به سراغش بروم.بلاتکلیف بودم این یک ساعت را چطور بگذرانم که نگاهم به در اتاق گلی افتاد.در را باز کردم و آهسته داخل شدم.کسی در اتاق نبود.می دانستم نباید بی اجازه داخل شوم اما بی اختیار به طرف بوم نیمه کاره رفتم و لحظاتی به آن خیره شدم.پالت رنگ و چند قلم مو کنار دستم بود.یکی از این قلم مو ها را برداشتم و به رنگ آغشته کردم و روی بوم کشیدم.وقتی به خودم آمدم کار از کار گذشته بود.با ناامیدی سفید را روی خطی که کشیده بودم مالیدم اما وضع بدتر شد.دستپاچه شده بودم مثل بچه ای که در حین کار خطا مچش را گرفته باشند هراسان بودم اگر گلی سر می رسید هیچ توضیحی نداشتم.حیران مانده بودم که صدایی از پشت گفت: -اینطوری بدتر می شه،صبر کن خشک بشه. به عقب نگاه کردم گلی را دیدم که با خنده نگاهم می کرد.شرمنده سلام کردم و خودم را از سر راهش کنار کشیدم.کنار بوم آمد و قلم مو را برداشت و گفت: -زیادم بد نشده الان درستش می کنم. بعد با کمی رنگ و چند چرخش قلم مو تمام خرابکاری مرا ترمیم کرد و دستانش را که آغشته به رنگ شده بود پاک کرد و گفت: -بنشین روی لبه تخت نشستم.ظرف شکلات را تعارفم کرد و گفت: -تا به حال نقاشی کردی؟ سرم را تکان دادم و گفتم: -نه. -من 5 ساله نقاشی می کنم تمام اوقاتم رو پر کرده. -کارت فوق العاده است،تو دختر هنرمندی هستی. در همان لحظه فکری که ماه منیر در ذهنم انداخته بود به نظرم رسید و پرسیدم: -می تونم خواهشی ازت بکنم؟ -البته بگو. -اگه برات زحمتی نیست دلم می خواد یک تصویر از صورتم بکشی. -چرا که نه صورت به این زیبایی باید نقاشی جالبی بشه! خجالت کشیدم و گفتم: -البته دستمزدش رو هم می دم. میان حرفم پریدو گفت: -من واسه دلم می کشم دستمزدش رو هم خودم انتخاب می کنم. خندیدم و گفتم: -قبوله،پس شروع کن. -با این عجله که نمی شه،باید یه عکس برام بیاری. -چه جور عکسی؟ -یه عکس رنگی تمام رخ بزرگ. و بعد شروع به خنده کرد.نمی دانستم جدی است یا شوخی می کند.اولین برخورد من و گلی برعکس تمام احتمالاتی بود که من حدس می زدم.حسابی غافلگیر شده بودم او به راحتی مرا پذیرفته بود و برعکس ظاهر خشک و بی روحش بسیار مهربان و خوش مشرب بود. از جا بلند شدم و گفتم: -عکس رو براتون میارم. تا دم در اتاق همراهم آمد و بدرقه ام کرد. سه روز بعد مجبور شدم به آسایشگاه برگردم.جمعه بود.همراه مادربزرگ راهی شدم.با اینکه سرم شلوغ بود اما از این موضوع خیلی ناراحت نشدم.مشکلی در مصاحبه پیش آمده بود.خانواده خانم مسنی که خاطراتش را چاپ کرده بودم از من شکایت کرده بودند و مصاحبه را غیرواقعی خوانده بودند.به خواسته آن خانم باید به آسایشگاه باز می گشتم و بقیه صحبت هایش را می نوشتم. در این میان عکسم را هم برای گلی بردم.به توصیه ماه منیر چندقطعه عکس هم از اعضای خانواده همراه بردم تا همه را ببیند.این بار مادر هم همراهمان بود.وقتی همه دورهم نشستیم عکس ها را از کیف خارج کردم و منتظر شدم تا صحبت های مادر تمام شود.مادربزرگ که متوجه شد با اخم عکس ها را از دستم گرفت.در همین موقع حرف های مادر هم تمام شد.مادربزرگ بسته ای را از درون کیفش بیرون کشید و دو قطعه عکس روی بقیه عکس ها گذاشت و رو به ماه منیر گفت: -این هم عکس خانوادۀ فرزاده. با تعجب و کنجکاوی گفتم: -عکس جدیده؟ مادربزرگ جوابم را نداد.بعد از این که به مهبد جواب رد داده بودم حسابی با من سرسنگین شده بود.جرات نکردم بیشتر سوال کنم اما خیلی دلم می خواست عکس ها را ببینم.در همین افکار بودم بودم که ماه منیر عکس ها را گرفت و کاغذی از لای آن خارج کرد و به دست مادربزرگ داد.مادربزرگ آن را گرفت و بلند بلند گفت: -نامه پسرم مهبده،همراه عکس ها برام فرستاده. از نگاه مادربزرگ متوجه شدم که این موضوع را برای من گفت اما من به روی خودم نیاوردم.حس کنجکاویم به شدت تحریک شده بود که ببینم مهبد بعد از شنیدن مخالفت من برای مادربزرگ چه نوشته؟اما اینقدر مغرور بودم که به ظاهر اعتنا نکردم اما به خاطر سپردم که هر وقتفرصت شد نگاهی به عکس ها و نامه بیاندازم. ادامه دارد... پایان صفحه 41 عکس ها دست به دست گشت تا به من رسید.زیر چشمی نگاهی کردم تا بلکه عکس جدید مهبد را ببینم اما از شانس بد من عکس دایی فرزاد و سیما جون روی بقیه عکس ها بود.ماه منیر هم یکباره گفت: -آوا جون عکس مهبد زیر عکس دایی فرزادته. اینقدر دستپاچه شدم که عکس ها از دستم ریخت و همه خندیدند. برای رهایی از این مخمصه با عجله عکس ها را جمع کردم از جا بلند شدم تا کار مصاحبه را تمام کنم.در اتاق نیمه باز بود و او طبق معمول در اتاق نبود. عکس ها را در اتاق گذاشتم.بوی رنگ اتاق را پر کرده بود.حدس زدم جای دوری نرفته باشد.چرخی در محوطه زدم،کار مصاحبه را انجام دادم و برگشتم.گلی قبل از من باز گشته بود.همین طور که برگه های مصاحبه را مرتب می کردم وارد اتاق شدم.روبرویم صحنۀ عجیبی دیدم گلی عکس ها را برداشته و به آنها خیره شده بود و قطرات اشکش پشت سر هم روی عکس ها می چکید.نا باورانه نگاهش کردم.همین که متوجه من شد با عجله عکس ها را روی میز گذاشت.اشک هایش را پاک کرد.لحظه ای که خم شده بود تا برگی دستمال کاغذی بر دارد نگاه سریعی به عکس ها کردم و با دیدن عکس مهبد روی بقیه عکس ها درحالی که از قطرات اشک خیس شده بود جا خوردم. کمی که آرام تر شد سلام کوتاهی کرد و گفت: -ناراحتت کردم؟ -مهم نیست. نگاه دقیقی به صورتم کرد و گفت: -خوبه؟ گفتم: -بله. نگاهم را از او دزدیمم تا متوجه آشفتگی ام نشود. به عکس ها اشاره کرد و گفت: -همه رو به من معرفی می کنی؟ سعی کردم خونسرد باشم عکس ها را برداشتم و یکی یکی به او معرفی کردم وقتی تمام شد نگاه حسرت باری به عکس ها انداخت و گفت: -خانواده نعمت بزرگیه،قدرشون رو بدون. سری تکان دادم و او را با خداحافظی کوتاهی ترک کردم.دم در اتاق که رسیدم صدایم زد: -عکست رو نیاوردی آوا خانم. اینقدر آشفته بودم که اصلا موضوع را فراموش کرده بودم.برگشتم و عکس را با بی میلی به دستش دادم.نگاهی به آن کرد و گفت: -عالیه!از همین امروز شروع می کنم. خنده کمرنگی کردم و گفتم: -اگه برات دردسر داره مزاحمت نمی شم. نگاهی به چشمانم کرد و گفت: -تو مشکلی داری؟ چشمانم پر از اشک شد و با عجله او را ترک کردم. اینقدر در خودم فرو رفته بودم که همه متوجه شدند.مادر که دید حالم خوب نیست زودتر از همیشه بلند شد. موقع خداحافظی ماه منیر دستی به پشتم زد و گفت: - دختر مهبد جوون مقبولیه،با خودت لج نکن. -با نارضایتی سرم را برگرداندم و در ماشین نشستم.مادر با خنده رو به ماه منیر کرد و گفت: -دعا کنید قسمت بشه،شما رو هم برای عروسی دعوت می کنیم. از شنیدن این کلمه حسابی عصبانی شدم.چه زود بریدند و دوختند.ظاهرا خیلی مسائل بود که مهبد باید پاسخ می گفت.رفتار گلی و اشک هایش نشان می داد با مهبد نا آشنا نیست .این معما در تمام مسیر بازگشت آزارم می داد.من به مهبد جواب رد داده بودم و این قضیه می توانست برایم بهانه خوبی باشد.اما ته دلم غمگین بودم این حساسیت برایم عجیب بود.اما باز هم دلم می خواست این برخورد گلی تصادفی باشد و ارتباطی بین آنها نباشد.هر چه می کردم این موضوع از ذهنم پاک نمی شد سعی کردم به استاد پرهام فکر کنم تا این بار هم یکباره از افکار بد خلاص شوم و مهبد برای همیشه از ذهنم پاک شود اما دلم راه نمی داد.همچنان بی تاب فهمیدن اصل ماجرا بودم.در واقع من مهبد را نمی خواستم اما دلم می خواست تا ابد به خاطر من صبر کند.او حق نداشت متعلق به دیگری باشد.این خصلت من بود من انحصار طلب بودم و رفتار گلی غرورم را جریحه دار کرده بود. این کشمکش درونی به چهره ام حالتی داده بود که مادر را فورا متوجه حال خرابم کرد.او مرتب نگاهم می کرد و سوال پیچم می کرد.تا موقع خواب دست از سرم بر نداشت و می خواست بداند چرا ناراحتم؟میان صحبت هایش گفت: -بنده خدا ماه منیر که منظوری نداشت خب همه دخترها رو نصیحت می کنند. به زحمت سرم رو بلند کردم و گفتم: -اما مشکل من این نیست. مادر کنار تختم نشست و در آغوشم گرفت و پرسید: -پس چه مشکلی داری؟چرا حرف نمی زنی؟من که نصفه جون شدم. بغضم ترکید و های های گریستم. انقدر احساساتی شده بودم که می خواستم موضوع استاد پرهام را برایش بگویم. به زحمت جلوی خودم را گرفتم و فقط موضوع مهبد را برایش گفتم.دهانش از تعجب باز ماند.رو به من کرد و گفت: -فکر نمی کردم اینقدر روی مهبد حساس باشی به هر حال باید این موضوع را از مهبد بپرسی. با دلخوری گفتم: -نه مادر،نظر مرا که می دانی حالا مصمم تر شدم،من نمی توانم جای یک دختر فلج را که معلوم نیست از کجا آمده بگیرم.مهبد باید مرا فراموش کند البته بعید می دانم قبلا هم به من فکر کرده باشد!احتمالا این تصمیم دایی و سیماجون است که می خواهند سر مهبد را گرم کنند،اما من بازیچه نیستم. مادر با شنیدن این حرف ها و دیدن حال خراب من در سکوت مرا ترک کرد.وقتی کنار در اتاق رسید رو به من کرد و گفت: -فقط بدان که تو از همه دنیا برایم عزیزتری!و دلم می خواهد خوشبخت باشی.سعی کن عاقلانه تصمیم بگیری. وقتی مادر رفت با یک تصمیم ناگهانی نامه ای برای مهبد نوشتم و از او خواستم مرا فراموش کند.غرور من جریحه دار شده بود و فقط به انتقام فکر می کردم.از تصور این که رابطه ای بین مهبد و گلی وجود داشته باشد حالم به هم می خورد.به تلافی ماجرای عشق به استاد پرهام را با آب و تاب نوشتم.موضوع را بسیار بزرگ تر از آنچه بود برایش توضیح دادم و ماجرای گلی را سربسته به رخش کشیدم و حسابی دلم خنک شد. ناگهان فکر جالبی به نظرم رسید.همراه نامه مهبد کارت پستالی هم به آدرس صندوق پستی که داشتم ،برای استاد پرهام فرستادم.در واقع اولین پیک محبت را همراه نامه انتقام به مهبد فرستادم.حالا راضی تر شده بودم .آدرس دایی فرزاد را از روی دفترچه تلفن پیدا کردم و همه چیز را آماده کردم. احساس خستگی می کردم اما ذهنم فعال بود و نقشه می کشید بی قرار بودم نمی دانم چرا به جای مهبد با گلی سر جنگ پیدا کرده بودم.از این که روی ویلچر بود احساس پیروزی می کردم.اما چرا؟او چه رقابتی با من داشت؟ افکار مالیخولیایی کلافه ام کرده بود. برای رهایی از این افکار مسموم به تلفن پناه بردم و شماره استاد را با دستان لرزانم گرفتم.این بار هم استاد بعد از سه زنگ گوشی را برداشت. سلام کردم. کمی مکث کرد تا مرا شناخت و جواب سلامم را داد و حالم را پرسید،تشکر کردم.سکوت کرد،باز هم باید من شروع می کردم،اما موضوع تازه ای در ذهنم نبود به ناچار پرسیدم: -استاد نامم را نمی پرسی؟ خندید گفت: -خب اگر خودت ضروری بدانی می گویی. -حدس بزنید. -چه چیز را حدس بزنم بین این همه اسم دخترانه چند حدس بزنم که درست دربیاید.ترجیح می دهم خودت بگویی. کمی بی حوصله بود: -بی موقع مزاحم شدم؟ خیلی صریح گفت: - نه موضوع این نیست از کارت سر در نمی آورم . -خب هر چه می خواهید بپرسید،اگر جوابتان را ندادم عصبانی شوید. -نه عصبانی هستم نه بی حوصله،خب حالا می پرسم اسم شما چیه خانم؟ -آوا معتمد،24 ساله،خبرنگار،نظرتان راجع به اسمم چیست؟ سکوت جوابم بود.چندبار گفتم الو...الو...اما جوابی نشنیدم .یکباره صدای بوق ممتد تلفن که نشان از قطع ارتباط بود مانند پتکی بر سرم فرود آمد. دوباره شماره گرفتم.تلفن همراه استاد خاموش بود.تعجب کردم که چرا یکباره قطع شد حتما اشکال از خطوط مخابراتی بود. **** بعد از گفتگوی آن شب با مادر همه دست از سرم برداشته بودند.در خانه حرفی از مهبد نبود.مادر هم به فکر فرو رفته بود . دو هفته بود که نامه مهبد و کارت استاد پرهام را پست کرده بودم.طبق محاسبات من باید تا آن زمان رسیده باشد.باهیجان منتظر شب بودم تا با استاد تماس بگیرم و عکس والعملش را ببینم.از مهبد می ترسیدم اگر مرا لو می داد حسابی آبرویم می رفت.اما من هم حرف هایی داشتم و گلی شاهد من بود.البته من هنوز از گلی چیزی نپرسیده بودم.از این که آن نامه را برای مهبد نوشته بودم پشیمان شدم من حتی یک درصد فکر نکرده بودم که شاید اشتباه کرده باشم.اما راهی را که شروع کرده بودم باید تا آخر می رفتم. تا شب به زحمت خودم را سرگرم کردم.پدر و مادر متوجه هیجانم شده بودند و مرتب کنجکاوی می کردند.بعد از شام به هزار زحمت آنها را راضی کردم که در خانه بمانم و درس بخوانم و آنها به دیدن مادربزرگ رفتند.تا استاد پرهام گوشی را بردارد صدبار با خودم کلنجار رفتم تا حرف دلم را برایش بگویم،البته اگر جرات می کردم.در افکارم غوطه ور بودم که صدای استاد را شنیدم. -الو. هیجان زده سلام کردم.با صدای محزونی جوابم را داد.پرسیدم: -استاد کارت تبریکم به دستتان رسید؟ جواب داد: -بله ممنونم،اما چه مناسبتی داشت؟ تازه فهمیدم کار سنحیده ای نکردم.من و من کردم و گفتم: -به مناسبت آشنایی! -در هر صورت ممنون. -داخل کارت را خواندید؟ -بله. -نظرتون چیه؟ -شعر قشنگیه،از حافظه درسته؟ -بله اما منظورم این نبود. -چی بگم آوا خانم معتمد؟ -آوا. -قبوله آوا،اما دختر خوب تو منو غافل گیر کردی!من چی بگم؟ -حرف دلت رو بزن همان طور که من زدم. سکوت جوابم بود.بغض گلویم را گرفت. -آوا تو چند سالته؟ -بیست و چهار سال. -چقدر منو می شناسی؟ -استاد من با شما زندگی می کنم. از خودم تعجب کردم چقدر بی پروا شده بودم. با خنده گفت: -استاد پرهام یا پرهام؟ -چیزی که عوض داره گله نداره،قبوله پرهام. -اما من ترو نمی شناسم. -خب هر چه دوست داری بپرس. -اول بگو ببینم تو تعهدی نداری؟ متوجه شدم چه می گوید،به یاد مهبد افتادم و کار ظالمانه ای که در حقش کرده بودم.باز از خودم شرمنده شدم و گفتم: -نه خواستگاری داشتم که جوابش کردم. -چرا این کار را کردی؟ -بهانه زیاد آوردم اما در اصل دو دلیل مهم داشت،که مهمترینش تو بودی. -مگه من کی ام؟ -هنرمندترین استادی که من تا به حال دیدم.صدای سازت مرا مبهوت می کند. -پس تو منو نمی خوای ،هنرم برات مهمه. -تو با هنرت عجین شدی!روحت صیقل خورده و شخصیت جالبی پیدا کردی و همین کافیه. پرسید: -تو سوالی نداری؟ هزار سوال داشتم اما نپرسیدم،جرات نکردم بپرسم . می ترسیدم به قول خودش تعهدی داشته باشد و این را نمی توانستم تحمل کنم.ترجیح دادم همین طوری بی خبر بمانم و باز یاد مهبد و گلی روحم را آزرد. پرسید: -هنوز پشت خطی؟ از شنیدن صدایش لذت می بردم،گفتم: -آره. -خب این یک دلیل؛حالا دلیل دومت رو بگو. -اون دلیل مربوط به مهبده. -مهبد؟!مهبد کیه؟! -پسر دایی من.همون خواستگاری که جوابش کردم. -چی شده؟لابد اون هنرمند نیست. -نه حرف این چیزها نیست.بقیه فکر می کنند خیلی هنرمنده،حسابی خودش روو جا کرده. -تو دل همه خودش رو جا کرده غیر از تو،درسته؟ -راستش من از اول مخالف این خواستگاری بودم چون از ازدواج قراردادی بیزارم.اما اصل موضوع اینه که به تازگی متوجه چیزهایی شدم. -چه چیزهایی؟مرموز حرف می زنی! - نمی تونم بگم چون مطمئن نیستم باید تحقیق کنم.اما همین رو بدون که به نظرم خود مهبد در این تصمیم نقشی نداره و پای دختر دیگه ای در میونه.شاید به این دلیل دایی مهبد رو از ایران برده.در هر صورت هنوز مطمئن نیستم. -تو خبرنگاری یا کارآگاه؟حالا مگه مهبد کجاست؟ -رفته لندن،6سال پیش.اما این دختر رو من تازه پیدا کردم دفعه بعد قضیه رو می فهمم و برات می گم.مامانم از وقتی فهمیده دست از سرم برداشته.اونم فهمیده برادرزاده اش اون قدیسی که فکر می کرده نیست. بعد از کمی سکوت گفت: -راستش من از خوانواده تو چیزی نمی دونمريا،اصلا از کارهات سر نمی آرم.تو یکهو از کجا پیدا شدی؟آدرسم رو از کجا پیدا کردی؟ -خواستن توانستنه،این قدر مصمم بودم که تا شماره ات رو پیدا نکردم از پا ننشستم. پرهام خندید و گفت: -اگه این پشتکار ارثی باشه جدال تو و مهبد دیدنیه! -جدالی در کار نیست،حالا می بینی؛دایی فرزاد واسه مهبد تصمیم گرفته. آرام جواب داد: -شب بخیر. باز صدایش محزون بود.جواب دادم: -به امید دیدار. و گوشی را گذاشتم . تا وقتی که پدر و مادر آمدند از هیجان به خودم می پیچیدم باورم نمی شد،حدود یک ساعت با پرهام صحبت کرده بودم. دو هفته بعد از آن شب خیال انگیز گذشت اما هنوز حلاوت و شیرینی آن لحاظاترا در وجودم مزه مزه می کردم که نامه ای برایم رسید.نامه ای که اگر به دست مادر می رسیدخدا می داند چه می شد. اما از خوش شانسی درست موقعی پست چی آمد که خودم دم در ایستاده بودم و منتظر بودم تا پدر مرا به دانشگاه برساند .نامه را گرفتم در نهایت تعجب دیدم که نامه مهبد است.یک نامه سفارشی که به نام من فرستاده بود.آن را در کیفم پنهان کردم تا کسی نبیند.خدا می داند تا به دانشگاه برسم چه بر من گذشت.وقتی تنها شدم نامه را فورا از کیفم بیرون کشیدم،خیلی مختصر بود.مهبد فقط نوشته بود: ادامه دارد... پایان صفحه51 « آوا به خاطر عشق پاکی که از تو در دل دارم به عشقت احترام می گذارم . اما لازم است از خودم دفاع کنم، به جان خودت که برایم از همه دنیا عزیزتری کسی در زندگی من نیست . آنچه در نامه ات نوشته بودی حسابی مرا به هم ریخت . خواهش می کنم به من فرصت بده تا از خودم رفع اتهام کنم » برایت آرزوی خوشبختی می کنم . » ( مهبد ) دیدن این نامه کلافه ام کرد . معصومیتی که از لابه لای خطوط این نامه حس می کردم وجدانم را معذب کرده بود . «خدایا نکند اشتباه کرده باشم » دلم داشت می ترکید . چرا آن نامه ی احمقانه را نوشته بودم ؟ اصلا به من چه مربوط بود ؟ من که مهبد را نمی خواستم ، چرا آزارش دادم ؟ در یک لحظه خودم را به جای دخترعمه اش گذاشتم و تصمیم گرفتم از او رفع اتهام کنم . او پاک بود و من باید به این پاکی پی می بردم . هرچند به ضررم تمام می شد و مهبد به خاطر این تهمت مرا نمی بخشید . حسابی احساساتی شده بودم. باید حتما به دیدن گلی می رفتم و پرده از این راز برمی داشتم . حتی از اینکه مادر را در جریان گذاشته بودم پشیمان شدم . با گلی که تلفنی قرار گذاشتم خیالم کمی راحت شد . *** با لبخند به استقبالم آمد . پرسیدم : مزاحم که نیستم ؟ نه چه مزاحمتی ؟ خوشحالم کردی . اما تابلویی که قرار بود برایت بکشم هنوز آماده نیست ، شرمنده ام به خاطر تابلو نیامدم در هر صورت خوش آمدی و ادامه داد : آوا راستی شنیدم نامزد داری ؟ هول شدم و گفتم : نه؛کی گفته ؟ از ماه منیر شنیدم کمی سکوت کردم بعد گفتم : پسر داییم ازم خواستگاری کرده اما من جوابش کردم چرا ؟ جوابش را ندادم . هرچه با خودم جنگیدم نتوانستم چیزی بگویم . فقط گفتم : بی دلیل بی دلیل که نمی شه می خواستم ماجرای عکس را پیش بکشم و از او جریان را بپرسم که باز خجالت کشیدم . گفتم : راستش دوستش ندارم چرا ؟ کس دیگری را دوست داری ؟ موجی از خون به صورتم دوید با خنده گفت : پس درست حدس زدم ، حالا این مرد خوشبخت کیه که زیبا روی ما رو اسیر کرده ؟ لبخند دردناکی زدم و گفتم : تو نسبت به من لطف داری ، آن مرد استاد پرهامه ، استاد تاری که هنرش هر اهل ذوقی را مبهوت می کنه . با شیطنت گفت : باید مرد بسیار جالب وجذابی باشه که اون رو به مهبد ترجیح دادی . من اون رو ندیدم . واقعا اون روندیدی ؟! این چه جور عشقیه ؟! ماجرای استاد پرهام را برایش شرح دادم . سرش را تکان داد و گفت : ببین سرنوشت ما رو به کجا می کشونه ! درست مثل من . احساس کردم حالا وقت مناسبی است و گفتم : مگه تو هم مشکلی مثل من داری ؟ گفت : نه؛اما اگه روزی فرصت بشه قصه ی خودم رو برات تعریف می کنم . دلم می خواست نصف عمرم را بدهم و سرگذشتش را بشنوم آیا از مهبد زخم خورده بود ؟ اما به احترامش سکوت کردم . در اصل جرأت نکردم بیشتر سئوال کنم ، دلم نمی خواست در همین ابتدای کار گلی از من برنجد . خودش دوباره شروع کرد : اما چرا مهبد را جواب کردی ؟ باید جوون جالبی باشه ! یک مرتبه پرسیدم : مگه تو اونو می شناسی ؟ این جمله را مخصوصا طوری گفتم که غافلگیر شود . به دقت مراقب عکس العملش بودم اما به جز یک غم گذرا در چشمانش هیچ چیز عجیبی از او ندیدم . خیلی عادی گفت : نه عکسش رو خودت نشونم دادی . دلم می گفت دروغ نمی گوید اما چه می توانستم بگویم . رفتار متینش جای هر سئوال بی جایی را می بست . سکوت کردم و باز در شک و تردید ماندم . شاید خودش سرگذشتش را تعریف کند و من در لا به لای خاطراتش ردپای مهبد را بیابم . موقع بازگشت به گلی فکر می کردم با وجود اینکه صورتش شکسته شده بود اما هنوز بسیار زیبا بود . به مهبد حق می دادم که دوستش داشته باشد . البته مهبد هم آنطور که عکسش نشان می داد صورتی بسیار جذاب و مردانه داشت که به آسانی می توانست دل هر دختری را ببرد . البته هر دختری به جز من که کلی ادعای روشنفکری داشتم . کم کم ارتباطم را با گلی بیشتر کردم . از مهبد خبری نبود اما حداقل هفته ای یک بار به پرهام تلفن می زدم . حالا فورا مرا می شناخت و از صدایش می فهمیدم خوشحال می شود . اما من روز به روز بیش از پیش در عشق او غرق می شدم . پرهام گاهی از مهبد می پرسید و گاهی از گلی اما من میخواستم او فقط از من بپرسد . به خاطر او اینقدر تمرین می کردم که سازم مرتب از کوک در می آمد و مجبور بودم آن را کوک کنم . سرگرم پرهام و عشق او بودم که روزی پدر هنگام صحبت با پرهام غافلگیرم کرد . چنان با پرهام سرگرم گفتگو بودم که متوجه حضور پدر نشدم فقط وقتی سایه ی او را بالای سرم حس کردم متوجه او شدم و با سر سلام کردم . کمی ترسیدم پدر نگاهی به من کرد و گفت : با کی صحبت می کنی ؟ نگاهی به صورتش انداختم وگفتم : با استاد پرهام پدرجون . پدر دستش را به طرفم دراز کرد و گفت : گوشی رو بده به من تا یه حالی از استادت بپرسم و بابت مزاحمت های تو عذرخواهی کنم . گوشی را به پدر سپردم و چشم به صورتش دوختم . در یک لحظه چهره اش تغییر کرد . صورتش غرق تعجب بود . اما تا متوجه من شد سردی و بی تفاوتی چهره اش را پوشاند و به طور کاملا رسمی با پرهام مشغول صحبت شد . وقتی گوشی را گذاشت گفت : تو چقدر از استادت حرف می کشی که من باید اینقدر پول تلفن بدم . و قبض تلفن را روی میز انداخت . وقتی رفت نگاهی به قبض تلفن انداختم و از دیدن رقم بالای آن سرم سوت کشید : بیچاره پدر حق داشت .


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:, | 23:11 | نویسنده : علیرضا |

مرتضی پاشایی آهنگ غیر ممکن
احمد سعیدی آهنگ ته این جاده
میثم ابراهیمی آهنگ تو و من
سامان جلیلی آهنگ تپش
مرتضی پاشایی آهنگ کی فکرشو میکرد
احسان خواجه امیری آلبوم پاییز تنهایی
ندیم آهنگ زیر بارون
مهدی احمدوند آهنگ چشمای جادویی
بهزاد پکس و آرمین رستیو آهنگ دیگه فردایی نیست
علی عبدالمالکی آهنگ کادوی تولدت
مرتضی پاشایی - سرت رو برنگردونی
مرتضی پاشایی آهنگ چطور دلت اومد بری
مرتضی پاشایی آهنگ گریه کن
علی عبدالمالکی آهنگ دو تا داداش
احمد سلو (احمدرضا شهریاری) آهنگ سپاه عشق ۲
دانلود گلچین مداحی محرم ۹۳
مشاهده فایل PDF در اندروید
اس ام اس تسلیت ماه محرم
نسخه جدید واتساپ اندروید
رضا صادقي آهنگ احساس رويايي
علي عبدالمالكي آهنگ تهران شلوغه
نسخه جدید واتساپ
آموزش بستن و آرایش مو با Everyday Hairstyles برای آندروید
اس ام اس نوروز93
اس ام اس عاشقانه
دانلود آهنگ حسان به نام وی چت
دانلود موزیک ویدئو بنیامین به نام هفته عشق
گوشی خود را لمس کنید تا خودرو خود را پارک کنید!
قابی که آیفون را به اسلحه بیهوش کننده تبدیل می‌کند
اس ام اس خنده دار
آیا میدانید خنده دار و جالب
alireza051
alireza
عجایبی که فقط در ایران دیده میشوند.........
نقاشی های 3 بعدی زیبا و دیدنی
تصاویر دیدنی از سراسر جهان
دانلود آهنگ جدید از خدا خواسته ارمیا آکادمی گوگوش
دانلود آهنگ جدید علی عبدالمالکی با نام خوش به حالت
اس ام اس های خنده دار 92
اس ام اس عاشقانه و احساسی 92
اس ام اس نوروز 92
اس ام اس جک جدید 92
اس ام اس تیکه دار فروردین 92
اس ام اس جک فروردین 92
اس ام اس عید نوروز92
پ ن پ جدید اسفندماه
جمله ها و جوک های باحال و خنده دار جدید
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • فریر